منبع : www.hawzah.ne پایگاه اطلاع رسانی حوزه
فرشته
خدیجه پنجی
دوباره بوی تو می آید؛ بوی آشنای تو. به گمانم نسیم حضورت می گذرد از مقابل در اتاقم و مثل همیشه، پروانه های دلواپس نگاهت را مأمور کرده ای برای احوال پرسی از من.
هر بارکه رایحه بهشتی ات را می شنوم، چشم هایم مشتاق می شوند تماشایت را.
می دانی! همیشه دوست داشتم فرشته ای را از نزدیک ببینم؛ فرشته ای که دو بال بر شانه دارد. حالا من فرشته ای را می بینم که لباسی یک دست سپید پوشیده وهمیشه لبخندی شیرین، گوشه لبش نقش بسته و خستگی عمیقی در چشم هایش جاری است.
تو را می گویم! تو را که امروز، روز توست؛ روز تبسم های روح نواز و مهربانی بی دریغت؛ تو که همیشه مراقب بیماران هستی! تو یک فرشته نگاهبانی که نسیم وار، پاورچین پاورچین سرک می کشی به دنیای رنج و تنهایی اهالی درد. می روی از این اتاق به آن اتاق و فضای دلتنگی بیماران را پر می کنی از رایحه «امید».
تو حتی شب ها فانوس چشم هایت را روشن نگاه می داری که مبادا کابوس «دردی»، خواب را بگیرد از چشم های بیماران! قدم می زنی نرم و سبک و به تمام اتاق ها پا می گذاری؛ شبیه رویایی دلنشین تا مبادا صدای ناله ای بلند و چشمی از رنج، بیدار باشد!
امروز روز توست؛ تو که میراث دار مهربانی های پرستار بزرگ کربلایی، تو که رد قدم هایت، کشیده شده است تا خرابه های شام.
کجای تاریخ از حضورت خالی است؟! کدام دقیقه وام دار صبوری ات نیست؟!
کدام لحظه از جریان ایثار تو دست خالی برگشته است؛ وقتی ردپایت اینقدر روشن کشیده می شود تا ساحت مقدس زینب علیهاالسلام ؟!
امروز روز توست که کوهوار شانه هایت را جان پناه دلتنگی بیماران کرده ای، که سپیدی پیراهنت، سپیده شب های ناامیدی بیماران است.
از نگاه تو هر بیمار، یک شاخه گلی است در احاطه پاییز و تو قطره قطره زندگی تزریق می کنی به رگ های خکشیده گل های پژمرده.
ای عابر همیشه کوچه های مهربانی! برای دلتنگی و ناامیدی بیماران، دریچه ای به سمت امید باز کن.
تا هوای رقیق عاطفه ات، مرهم زخم هاشان شود.
تو شمعی می شوی که آهسته می سوزد در خویش تا شب های اهالی رنجور این دیا، بی ستاره نباشد. چقدر بی منت است باران محبتت بر جان های تشنه! خنکای دستانت را آهسته می بخشی به لحظه های تبدار بیماران. نبض حیات زیر لطافت انگشتانت چه تند می زند، فرشته!
انگار خدا بیشترین سهم از عشق و محبت را به قلب مهربان تو بخشیده است!
ای فرشته! تو را می شناسم؛ نه از پیراهن یکدست سپیدت؛ تو را از خستگی و شوق توأمان که در کنج چشم هایت لانه دارد می شناسم.
تو را از عطوفت سرشاری که از بلوغ دستانت می وزد، می شناسم.
امروز روز توست و هیچ گاه راهروهای ذهن من، از نسیم حضورت خالی نیست.
.: Weblog Themes By Pichak :.